حالم خوب نیست... به مادرش خیلی وابسته است
دوبار طی دوماه اخیر اومدن تهران از شهرستان و چندروز بودن پیشمون...
باباش گفت شیشه ی تلویزیونتون رد دست بچه بوده حاج خانم زحمت کشیده پاک کرده.
گفتم ممنون
برای بچم چیزی گرفته بودم مادرش متلک گفت که بله خرج پسر زیاده.
و دو سه مورد دیگه
امروز بحثمون شد. این دوتا رو گفتم
بلا بود!
شروع کرد به فحش دادن به خودم و بابام و...
میگه اگه پای بچه ها وسط نبود از زندگیم تفت میکردم بیرون. و شروع کرد تک تک حرفا و رفتارای بد مامان بابامو گفتن...
خیلی سخته زندگی مشترک... حداقل زندگی مشترک برای من اون چیزی نبود که فکر میکردم
اگه بچه های بیگناهمو نیاورده بودم تو این زندگی، قطعا به جدایی فکر میکردم.
زیر منت بابام بودن رو ترجیح میدم به کنار یه تکه سنگ زندگی کردن که فقط بدیهارو تو من میبینه و برای مادر و پدرش تقدس قائله...
از عصر باهاش سنگینم اما هیچ دلجویی یا معذرت خواهی ای نمیکنه. میدونم که دست پیشم گرفته پس نیفته و تو قیافه است
دلم نمیخواد فضای سرد تو خونه حاکم باشه.بیشتر بخاطر توراهیم و پسرم... میخوام نشنیده بگیرم تمام حرفاشو و هفته ی جدید عین خیالم نباشه چه حرفایی امروز بم زده.
عادی باشم.نه سرد و نه گرم
نظرتون چیه؟