چند روز پیش تو خونم خوابیده بودم نصف شبی خود ب خود بیدار شدم ی ندایی در گوشم گف عمر مادرت کمه این روزاست ک بمیره بعد دیگ خوابم نبرد تا صبح با فکر درگیر شدم ک این چی بود ب مغزم گفته شد امروز زنگ زدم خونه مامانم داداشم برداشت گفتم مامان چطوره کجاس گف نمیدونی مامان هر شب بیدار میشه گریه میکنه گفتم چراا چیشده بده گوشیو مامان
بعد مامانم اومد گف هیچی نیس دخترم فقط شبا که میشه دیر وقت سه روز ساعت5 نزدیک به صبح بیدار میشم از بدنم قطره قطره آب میره خواب میبینم مریضم تو رخت خواب دراز کشیدم دو نفر زن میان از کنار تختم میگذرن بهم میگن طفلکی وضعش خرابه در حال مردن منم میشنوم بعد از خواب بیدار میشم میبینم بدنم کل آب عرق کرده نمیدونم چمه
چند ساعت نشستم گریه میکنم نمیخوام مامانمو از دست بدم قلبم داره از جاش کنده میشه مامانا نباید بمیرن من هر چ قدرم بزرگ بشم بهش احتیاج دارم خدایا نگیر ازم 😭