من يك ساله عروسى كردم خونمون داره ساخته ميشه انشالله
تو اين يك سال توقع دارن من هر كارى براشون انجام بدم ،هر مهمونى مياد بيام پذيرايى كنم ،كل روز رو پيش پدر شوهر مادر شوهر پيرم بشينم و به حرفاشون گوش بدم
يعنى نيم ساعت برم تو واحد خودم پدر شوهرم صدا ميزنه
شوهرم كه شب ميومد خونه ،پدر شوهرم منو صدا ميزد هى حرف و حرف ،تا ساعت ميشد ١٢ و نيم ،يك ميومدم ميديدم شوهرم خوابه
مادر شوهرم هوومه ،اگه شوهرم به من كوچيكترين توجهى كنه حالش بد ميشه ،و خلاصه خيلى چيزاى ديگه
پدر شوهر و مادر شوهرم نميگم بدجنس بودن ولى خوب باعث ناراحتى منم خيلى ميشدن خيلى با شوهرم دعوام ميشد
حالا بعد از يك سال ،سعى كردم فاصله بگيرم و زياد نرم
خيلى خيلى مقابله كردم واقعا روانم رو بهم ريختن ،منم روان شوهرمو بهم ريختم خيلى زندگى سختى داشتم
يعنى كسى تا تو اين شرايط نباشه درك نميكنه