چی بگم والا ما تو شهربزرگ زندگی میکردیم بخاطر شغل بابام
بعد ک بازنشست شد بارکردیم شهرستانمون
من ازاول اونجا بزرگ شده بودم و بدنیا اومدم
اینجا همه لر زبان منکه فارسی صحبت میکردم یا کلا فرق داشتم...هردیقه یه پسر عاشق میشد بخدا همش۵ماه بارکردیم بالا۱۰تا خاستگار اومد با مادرم میرفتم خیابون هردیقه یکی پشت سرمون میومد دم در که با مادرم حرف بزنه خونه عمومم جفتمون بود اینجا یکم کوچیکه همه همدیگه میشناسن..گفتن زشته همش چن وقته اومدین هردیقه هرثانیه یکی دم دره
دیه عموم میگفت فردا فامیل حرف درمیارن یا فلان..این حرفا
تا بابام مجبور شدن من داد یکی از خاستگارا هرچند با تمام کسای ک اومده بود یه سری تفاوت ها داشت چون هم شغل بابام بود و یجورای مثل خودش مذهبی و دیدن دار بود دیه دادم رفت..