بیاید بهتون بگم
کینه هر کس را تو ذهنت داشته باشی یعنی براش زندان درست کردی زندانی هم جا زیاد میگیره سلول میخواد غذا میخواد ملاقاتی میخواد ذهنت اذیت میشه
توضیحات کاملش اینه که: خانواده شوشو با ازدواج ما مخالف بودن و هر بلایی بگب سرمون آوردن تا ما عقد نکنیم بعد از عقد هم به طرق مختلف ناراحتم میکردن ولی من خیلی محل نمیدادم چون شوهرم وقعا عاشقمه و میگفتم مهم شوهرمه ولی یه کاریشون منو خیلی ناراحت کرده که تو این چند ماهه نتونستم فراموش کنم و ت یادم میاد ناراحتم مییشم.
مهر عروسسی خواهر شوهرم بود و من فردای پاتختی حالم خیلی بد میشه جوری که ددکترا میگفتن چند ساعت دیرتر میرفتم مرده بودم شوهرم منو بیهوش بیمارستان میبره و من ده روز بیمارستان بستری بودم و تو این ده روز مادر شوهر پدر شوهر خواهر شوهرام عیدتم نیومدن و حتی یه زنگ هم نزدن
سخته ولی ممکنه
من از اینکه عیادتم نیومدن دلم خیلی شکست و خیلی غصه خوردم همش میگم اگه دختر خودشون هم بیمارستان بود اینطوری میکردن
با اینکه اونا از من بدشون میومد ولی من همیشه بهشون خوبی میکردم واقعا مثل یه دختر دلسوز بودم میگفتم انقدر محبت میکنم تا اینا هم باهام خوب بشن
خوب دختر خوب تو که میگی با ازدواجت مخالف بودن چرا الان انتظار داری ازشون؟
خوب این باعث می شه همیشه یادت بمونه یه عروسی وگاهی کارهایی رو که یه دختر باید انجام بده ندی 
البته من کارشون رو تایید نمیکنم ولی واسه راحتیه خودت میگم , نباید ازشون انتظار داشته باشی
ولی بعد از قضیه مریضیم دیگه مثل قبل نیستم فقط مثل مهمون میرم و میام.
در ضمن همیشه یادت باشه, تو عروسشونی نه دخترشون, این اشتباهه فکر کنی باید مثل یه دختر واسشون خوب باشی, بد نباش ولی کاری هم نکن, خنثی باش
یادت باشه هیچ وقت نمی تونی مثل دخترشون باشی .پس سر و سنگین باش نه زیادی محبت کن نه بی محلی هر چی به اندازه ...این طوری نه اونا توقعشون بالا می ره نه تو
بعد از بیمارستان دکتر بهم گفته بود یک ماه حق ندارم از خونه بیرون برم و شوهرم میوند خونه ما و اصلا پیش مامنش نمیرفت من بعد از یه هفته دلم سوخت گفتم حالم خوبه بریم به مامانینا سر بزنیم
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
34 ثانیه پیش
35 ثانیه پیش
36 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
