سخت اعتقاد دارم در دوران مجردی و جهالت دوست پسری داشتم با مادرش خودشونو زدن به بدبختی که ورشکست کردن من کل طلاهام فروختم که اونا نرن زندان میگفتن تو پارکینگ زندگی میکنیم و خیلی دروغ و دغل بعدش فهمیدم که دروغ گفتن جدا شدم خیلی سختم شد من احمق غذا و خوراکی هم براشون میفرستادم
وقتی من همه چیز فراموش کردم پسره تصادف کرد قطع نخاع شده اصلا راضی نبودم این بلا سرش بیاد خدا آگاه نفرین هم نکردم ولی فهمیدم هرکجا زدی میخوری