از ۵سالگی ک دیگ کم کم معنی هیئت رفتنو میفهمیدم عشق به کربلا میدا کرده بودم شدید یعنی عطش خیلی سختییی بود و چون ۵سالم بود پدرومادرم زیاد جدی نمیگرفتن یا شرایطش جور نمیشد
اول حرفم بگم کاربری دست دونفر الکاریبری الدست الدونفر هی ایز کاربری تو دونفر
گذشت هرسال بابام میرفت کربلا و بقیه میرفتن ولی من و نمیبردن ک حالا هوا گرمه پیاده روی زیاده و فلانه و من واقعا دلم میخواست ک برم گذشت پارسال د من تصمیم جدی برای رفتن ب کربلا گرفتم کل طایفه رو بسیج کرده بودم مادرمو راضی کنه ک باهامون بیاد بابام اولش ناراضی بود ولی بعد دید حالمو اوکی داد منم هرروز بدتر و بدتر میشدم خیلییی بد ینی من ساعتی نبود ک گریه نکنم
اول حرفم بگم کاربری دست دونفر الکاریبری الدست الدونفر هی ایز کاربری تو دونفر
گذشت مایروز بیدارشدیم بریم واس پاسپورت اقدام کنیم ولی برادر بزرگترم گفت نه و فلان من گریا کردم دوباره دست خودم نبودا همینطوری اشک میومد بعدد من رفتم اتاقم برادرم ب بابامگفت فقط واس دلخوشی رها برو پاسپورت بگیرین ولی امسال مطمئنا نمیریم بااینکه میدونستم الکی داریم میریم واس پاسپورت ولی بز دلم خوش بود
اول حرفم بگم کاربری دست دونفر الکاریبری الدست الدونفر هی ایز کاربری تو دونفر