ماجرای چندسال پیشه
ظهر شوهرم زنگ زدن گفت داداشم زنگ زد بهم گفت بچه ها شام درست میکنن میخوایم بریم پارک شماهم بیاید باهم بریم (ما ماشین نداشتیم و قرار بود با یه ماشین همگی بریم) امادشو بیام بریم منم گفتم باشه .
منم اماده شدم
شوهرم ۵ از سرکار اومد رفتیم خونشون .
جاریم ارایش کرده و خودشو بچه هاش لباس پوشیده بودن تو بالکن منتظر شوهرش بودن .
سرسنگین بود. ساده ام چیزی نفهمیدم
چای اورد چنددیقه بعدم شوهر پش اومو
اونم چای خورد. بعد گفت پاشین راه بیوفتیم
یهو جاریم گفت نمیرم
برادرشوهرم سکوت کرد یبار دیگه ارومتر گفت دوباره گفت نمیرم
برادرشوهرم دادکشید گفت به جهنم
بعد ما پاشیدیم برگشتیم خونه .
نگم که چقد دلمون شکست
ماکه بدون دعوت نرفته بودیم
درسته جاریم خودش شخصا دعوت نکرده بود. ولی شوهرش که دعوت کرده بوده
هنوزم هست در رفت و امدیم
خداشاهده هیچوقت به روشم نیاوردم
امروز تاپیک مامان هلما رو دیدم یاد این افتادم . خیلی بده هم احساس خجالتی و غرور شکسته میکنی هم دلت میشکنه