عروس نه دخترش بودم
دم به دیقه حواسم بهش بود
کادو اول مال اونو میدادم و دستم خالی بودبرای مامان خودم نمیخریدم
مهمون داشتم مادرشوهرم دخترش بودن
خودم دعوتشون میکردم نکه خودشون بیان
تفریح میرفتم میگفتم تنهان
عید میشد میگفتم پیششون باشیم
چهارسال تو بهش نگفتیم
دست هممون خالی بود
شوهرم اروم صحبت کرد گفت مامان من دستم خالیه کلی بدهی دارم
خودتم نه حقوقی ن چیزی تحت فشاری
دختردم بخت
دختربزرگتم توشهربزرگ ندار وتو فشار
بیا یا سهمتو بعد سی سال بعد مرگ پدرت از داداشات بگیر یا اجازه بده ما خونه پدریو بفروشیم سهممون برا هرکدومون انقد میشه که بشه خونه خرید و مشکلامون کم بشه
خیلی صحبت کردیم گفت برید دنبال سهم من واز داداشام بگیرید
ماهم پیگیرشدیم که کاششش اعتماد نمیکردیم