این خاطرات رو بیشتر بخاطر طنز بودنش می نویسم و اینکه خودم یادم نره امیدوارم خوشتون بیاد.
یه بار که از نیروی زمینی ارتش اومده بودن بازدید یه جناب سرهنگ بعنوان بازدید کننده گردان ما اومده بود توی ستاد گردان، جانشین گردان ما آدم بسیار شوخ و در عین حال بسیار با اُبُهتی بود،داشت با جناب سرهنگ صحبت می کرد و منم توی اتاق بغلی نشسته بودم پای سیستم و داشتم کار میکردم و صدای صحبت اونا رو هم میشنیدم که یه دفعه جانشین گردان ما(که سرگرد بود) گفت:«جناب سرهنگ دختر خوب سراغ نداری ؟» جناب سرهنگ که از صداش میشد فهمید جا خورده گفت:«دختر خوب میخوای چیکار جناب» جناب سرگرد گفت :« فلانی!!! (منو صدا کرد) بیا اینجا» منم گفتم:« بله جناب ،اومدم» رفتم داخل و با پا احترام گذاشتم و وایستادم ، جناب سرگرد رو کرد به جناب سرهنگ و گفت برای این میخوام پسر خیلی خوبیه و میخواد ازدواج کنه دنبال یه دختر خوب میگرده ،منو میگی از خجالت سرخ شده بودم و با اشاره به جناب سرگرد میگفتم نگو جناب نگو. جناب سرهنگ یه نگاه به من کرد و گفت :« عمه ام هست اگه میخوای » من که داشتم از خنده می مردم سرم رو انداخته بودم پایین و میخندیدم که جناب سرگرد با یه لحن جدی گفت :« نه جناب عمت پیره به درد نمیخوره » 😂😂 جناب سرگرد رو کرد به من و گفت دیدی فلانی من بازم تلاشم رو کردم اما نشد، سه تایی شروع کردیم به خندیدن😂😂
بعدا که با جناب سرگرد تنها شدم بهش گفتم جناب آبروی منو در سطح نیرو زمینی ارتش بردی الان دیگه فقط فرمانده کل ارتش خبر نداره من ازدواج نکردم😅😅