من عاشق شدم دقیقا ساعت ۱۱ و ۱۳ دقیقه شب
دیکه مطمعن شدم این حس اسمش عشقه
حتی تصور نگاهش ، صداش ، حرکات صورتش ، خط لبخند،.. بهم استرس میداد و قلبم با تمام قدرت خودشو به سینم میکوبید .
چشامو بستم و خودمو به خدا سپردم.
بابا برای بار اخر پرسید مطمعنی؟ نه نبودم! حتی بعد ۴ سال نبودم ... ولی گفتم اره پای حرف و انتخابم هستم.
زندگیم همونجوری بود که توی خواب میدیدم ، اما تموم خوشبختی من ۶ روز بود!
به صورتش خیره شدم ، دستام از ترس میلرزید . زیر میز پناه گرفته بودم از دست مردی که پناهم بود ۴ سال!
دقیقا ۶ ماه بعد از بله گفتن به عشقش ، ساعت ۲ و ۴۳ دقیقه نصفه شب زنگ زدم داداشم که با بابامبیاد دنبالم. توی سکوت شب بدون حتی یک وسیله اضافی خونمو ترک کردم . دکتر اخرین بخیه سرمو زد گفت با چی زدت؟ گفتم من سُر خوردم!
من حتی وقتی پای طلاقنامه رو امضا کردم دوباره توی چشماش خیره شدم ، چشمها دروغ میگن؟چرا هنوزم قلبم تند میزنه...
حداقل الان میتونم بگم عشق ، به اندازه قصه ها زیبا نیست.
خشنه ، ترسناکه ، مبهمه ،...
ببخشید طولانی شد❤