هر وقت شمارو میبینم دلم میگیره😓😞
۷تا بچه سالم و گل خدا بهت داده
۷تا داری و راضی هستی سختی کشیدی ولی نه به اندازه ای که از پا درت بیاره و از زندگی سیرت کنه
اونوقت من یه بچه دارم ۷ساله خون جیگر میخورم
پیر شدم جوانیمو زیباییمو از دست دادم
از زندگی و زندگی کردن و نفس کشیدن بیزارم
چه شبهایی که با اشک تا صبح خوابیدم و آرزوی مرگ داشتم
چه شب بیداریهایی که کشیدم از غصه و فکر و خیال زیاد
از بیخوابیهای شدید
من با یه بچه حتی فرصت غذا خوردنم نداشتم
۳سال کامل زندانی خونه بودم خونه نشین بودم
از ۵سالگی پسرم کم کم مهمونی رفتنم شروع شد
تا قبل اون نهایت محدود به خونه پدرم بود یا ته تهش خونه مادربزرگم همین.
هیچ تفریحی هیچ دلخوشی نداشتم
حتی خرید هم نمیتونستم برم، یه پارک ساده سر کوچه رو دلم مونده بود، هیچی هیچی فقط بچه بچه بچه ومشکلات فراوون و بی انتهاش...
هر روز با صدای بلند میگفتم خدایا ذره ذره منو نکش یه دفعه بکش فقط راحتم کن التماسش میکردم
شبها تا صبح کنار پنجره رو به آسمون با خدا حرف میزدم
هر ثانیه میگفتم چرا...؟ خدایا چرا؟
ولی هیچوقت به جوابم نرسیدم
به غیر از عذاب و سختی چیزی ندیدم از بچه
هیچ لذتی نبردم
اونوقت اطرافیانم رو میبینم با بچه از زندگیهاشون چه لذتهایی میبرن و سر مور گنده ان قلبم از شدت حسرت و ناراحتی خورد میشه دلم از خدا میشکنه
هنوزم دارم سختیش رو میکشم انگار بی انتهاست
فقط برم اون دنیا از خدا میخوام بپرسم چرا؟