دختر عمه ی پدرمم هست نه خودم ولی باهم دوست بودیم . همش تصویری زنگ میزدیم تو زمان زنده بودنش
کمتر از یک ساله فوت کرده ی دختر ۶ ساله و ۴ ساله داره
اون سری توی یک مهمانی دختراشو دیدم
از اول تا اخر مهمانی یکیشون رو نشوندم تو بغلم یکی کنارم فقط بو میکردم موهاشونو و میبوسیدمشون .
همه گفتن بعد از مرگ مادرشون تو بغل هیچکس نرفتن جز تو
الان ۲ روزه میگذره از دیدارمون بی قرارم
همش تو فکرشونم ن خواب دارم ن خوراک
همش با خودم میگم اونا چی میخورن چیکار میکنن . نکنه کسی دعواشون کنه نکنه محبت نبینن
رسما دارم دیوونه میشم انقدر گریه کردم
عاشق مامانشون بودم.
نمیدونم با این حالم چیکار کنم
حس ناراحتی و غم نیست انگار حس مادرانه بهشون دارم انگار دخترای منن
با اینکه من مجردم حتی
کاش میشد ببینمشون مرتب ولی دو شهر متفاوتیم 💔