من بچه بودم حالیم نمیشد، میرفتم قبل رفتن بابام ب سرکار یه چیز زشتی، مثل عروسکی، یا خلاصه یه چیز مسخره ای مثلا چکشی یا...
یواشکی میزاشتم تو کیف بابام
اونم نمیفهمید بعصی وقتا همکاراش کیفشو باز میکردن میدیدن
بچه بودم دیگ، تو ذهنم کلی میخندیدم
خدا رحمتش کنه😔
یا یه بار کاملا اتفاقی موهای رفیقمو سوزوندم
خدا منو ببخشه، یه بار تو جمع تو کلاس رفیقم میخاس بشینه صندلی رو کشیدم به طرز فجیعی خورد زمین و همه ازش خندیدن و منم پشیمون شدم
البته افتخار نمیکنم و پشیمون هم شدم اما دیگ خاطره شده