...
چشمهای مادر بزرگ شما هم دو رنگه ؟؟
حتما تو ذهن تون میگید مگه چشم ها ی مادر بزرگ تو دو رنگه ؟
آره یکی از چشمهای مادر بزرگم قهوه ای بود و یکی ش آبی به نظر میرسید البته نمیدونم چرا اون که آبی به نظر میرسید انگار مات بود مث اون یکی چشمش برق نمیزد
همیشه ازش میپرسیدم چرا چشات اینجوریه
و اون بغلم میکرد و میگفت بزرگ که شدی میفهمی و بعد تو بغلش فشارم میداد و محکم میبوسیدم
منم میخندیدم و با انگشت کرک های ریز و براق رو بینی شو لمس میکردم
خودم براش لوس میکردم و میگفتم
: نه الان بگو تا اون موقع دیره
اونم یه اخمی میکرد و میگفت
: نترس دیر نمیشه
با وعده رفتن به بازار حواسم پرت میکرد و دستم میگرفت و همراه خودش می برد
نمیدونم چی تو وجودش داشت که انقد همه دوسش داشتن
کوچیک که بودم فکر میکردم من سوگلی شم و من از همه بیشتر دوس داره بعدها فهمیدم که همه نوه هاش همین حس رو داشتن و فکر میکردن سوگلی مامان بزرگن
همیشه عادت داشت غافلگیرم کنه
مثلا برام گندم برشته فرستاده بود وقتی دست بردم تو گندم برشته ها
دیدم یه گردنبندطلای خوشگل برام فرستاده
و اون لحظه بود که از خوشحالی و ذوق پر درمی آوردم
نه اینکه فکر کنید برا گردنبند میگم
نه به قول قدیمی ها اگه یه هِل پوکم برام میذاشت باز من قدم بلند میشد و از خوشحالی سَرم می رسید به ابرها
خیلی دوس داشتم وقتی میرم پیشش کاراشو بکنم ملافه هاشو بشورم و باصبر و حوصله دوباره بدوزم به پتو هاش
همیشه دوس داشت براش کتاب بخونم و اونم مث بچه ها چشم بدوزه به دهنم و گوش کنه
عادت داشت موقع فیلم دیدن همش سوال کنه عه چرا مرده اینجوری گفت
ای وای زن کجا داره میره ، حواسش نیستا
و پدر بزرگ شاکی میشد که زن انقد سوال نکن توام مث بقیه نگاه کن
و ما میخندیدیم به این حرف همیشگی
یه صندوق گوشه یکی از اتاق ها بود که همیشه درش قفل بود گاهی مادر بزرگ میدیم که از توی صندوق یه چیزی در میاره و نگاهش میکنه با دستاش محکم به سینه ش میچسبونه و بعد باز نگاهش میکنه و بوسش میکنه
تا من می رفتم ببینم قایمش میکرد تو صندوق و درش قفل میکرد
پاپیچ ش که میشدم چیه تو صندوق میگفت هیچی کاغذ پاره های بابا بزرگه
و من خجالت میکشیدم بگم نه کاغذ پاره رو که کسی بوس نمیکنه
چند روزی بودتو محله که یکی فوت شده بود از همسایه ها ، براش حجله زده بودن ، جوان بود و ناکام
چند خانم دور حجله وایساده بودن و به عکس های روی حجله نگاه میکردن و با تاسف سر تکون میدادن
یکی از خانم ها گفت
: بیچاره مادرش خیلی گریه میکنه
یکی دیگه از خانمها گفت
: هر کاری کنه دیگه برنمیگرده اگه گریه کسی رو بر میگردوند شاه صنم بر میگردوند آخرش چی شد پسرش که برنگشت هیچ چشمشم کور شد