2777
2789
عنوان

** شاه صنم**

87 بازدید | 1 پست

...

چشمهای مادر بزرگ شما هم دو رنگه ؟؟

حتما تو ذهن تون میگید مگه چشم ها ی مادر بزرگ تو دو رنگه ؟

آره یکی از چشمهای مادر بزرگم قهوه ای بود و  یکی ش آبی به نظر میرسید  البته نمیدونم چرا اون که  آبی به نظر میرسید انگار مات بود  مث اون یکی چشمش برق نمیزد
همیشه ازش میپرسیدم  چرا چشات اینجوریه  
و اون بغلم میکرد و میگفت  بزرگ که شدی  میفهمی و بعد تو بغلش فشارم میداد و محکم میبوسیدم
منم میخندیدم و با انگشت کرک های ریز و براق رو بینی شو  لمس میکردم
خودم براش لوس میکردم و میگفتم

: نه الان بگو  تا اون موقع دیره

اونم یه اخمی میکرد و میگفت

: نترس دیر نمیشه

با وعده رفتن به بازار  حواسم پرت میکرد و دستم میگرفت و همراه خودش می برد

نمیدونم چی تو وجودش داشت که انقد همه دوسش داشتن
کوچیک که بودم فکر میکردم  من سوگلی شم  و من از همه بیشتر دوس داره  بعدها فهمیدم که  همه نوه هاش همین حس رو داشتن و فکر میکردن سوگلی مامان بزرگن

همیشه عادت داشت غافلگیرم کنه
مثلا برام گندم برشته   فرستاده بود  وقتی دست بردم تو گندم  برشته ها
دیدم یه گردنبندطلای خوشگل برام فرستاده
و اون لحظه بود که از خوشحالی و ذوق پر درمی آوردم
نه اینکه فکر کنید برا گردنبند میگم
نه   به قول قدیمی ها اگه یه هِل پوکم  برام میذاشت  باز من قدم بلند میشد و از خوشحالی سَرم  می رسید به ابرها

خیلی دوس داشتم وقتی میرم پیشش کاراشو بکنم  ملافه هاشو بشورم و باصبر و حوصله  دوباره بدوزم به پتو هاش

 همیشه دوس داشت براش کتاب بخونم و اونم مث بچه ها چشم بدوزه به دهنم و گوش کنه
 عادت داشت موقع فیلم دیدن  همش سوال کنه  عه چرا مرده اینجوری گفت  
ای وای زن کجا داره میره ، حواسش نیستا  
و پدر بزرگ شاکی میشد که زن انقد سوال نکن  توام مث بقیه نگاه کن
و ما میخندیدیم به این حرف همیشگی

یه صندوق گوشه یکی از اتاق ها بود که همیشه درش قفل بود  گاهی مادر بزرگ میدیم که  از توی صندوق یه چیزی در میاره و نگاهش میکنه با دستاش محکم   به سینه ش میچسبونه  و بعد باز نگاهش میکنه و بوسش میکنه
 
تا من می رفتم  ببینم قایمش میکرد  تو صندوق و درش قفل میکرد

پاپیچ ش که میشدم  چیه تو صندوق میگفت هیچی   کاغذ پاره های بابا بزرگه

و من خجالت میکشیدم بگم  نه کاغذ پاره رو که کسی بوس نمیکنه

چند روزی بودتو  محله که یکی فوت شده بود از همسایه ها ،   براش حجله زده بودن    ،   جوان بود و ناکام
 
چند خانم دور  حجله وایساده بودن و به عکس های روی حجله نگاه میکردن و با تاسف سر تکون میدادن
یکی از خانم ها گفت
: بیچاره مادرش خیلی گریه میکنه

یکی  دیگه از خانمها گفت

: هر کاری کنه دیگه برنمیگرده   اگه گریه کسی رو بر میگردوند    شاه صنم   بر میگردوند   آخرش چی شد پسرش که برنگشت هیچ     چشمشم کور شد

آدم ها آمده اند که روزی بروند پس خاطره خوبی از خودت به جا بگذار
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792