یک سال بود که پسرم بنیامین براثر گزش عنکبوتی حس پاهایش را از دست داده بود واز ان پسر بچه ی شیطان و بازیگوش به پسری زود رنج و حساس تبدیل شده بود بیشتر اوقاتش را در رختخواب به سر میبرد و از دیدن دوستانش امتناع میکرد
تنها سرگرمی ش این بود که من و مادرش ماری برایش کتاب میخواندیم داستان هایی از گوشه و کنار جهان
گاهی ماری را میدیدم که داستان را نیمه تمام میگذاشت و به هوای اب خوردن به اشپزخانه میرفت. اشکهایش را پاک میکرد نفس عمیقی میکشید
کنار تخت بنیامین برمیگشت و داستان را به پایان میرساند
زمستان از راه رسیده بود و تلاش ما برای بهبود بنیامین بی نتیجه مانده بود پزشکان با این که به ما امید میدادند ولی نتوانسته بودند که سلامتی ش را باز گردانند
ماری با اینکه سعی میکرد روحیه خود را حفظ کند و نقش مادری شاد و امیدوار را برای پسرمان بازی کند روز به روز تکیده تر و پژمرده تر میشد
ان روز در راه برگشت به خانه چشمم به کتابفروشی افتاد که تازه افتتاح شده بود تبلیغ روی مغازه چنین نوشته شده بود
عجیب ترین کتابفروشی که در عمرتان دیده اید
با خوشحالی وارد مغازه شدم که شاید کتاب جالبی برای بنیامین پیدا کنم
وارد کتابفروشی که شدم با قفسه هایی پر از کتاب روبه رو شدم که به صورت نامرتب در کنار هم قرار داشتند
روی میزی در گوشه کتابفروشی کوهی از کتاب تلنبار شده بود
:کسی اینجا نیست
: راهنمایی میخواستم
با صدای من پیرمردی از پشت کتاب های روی میز سرکی کشید عینک ش را روی بینی عقابی ش جا به جا کرد و مرا برانداز کرد
از همان جا گفت دنبال چه کتابی میگردی
برای پسرم میخواهم که در بستر بیماری ست و شرحی از وضعیت او را به پیرمرد دادم
پیرمرد به طرف یکی از قفسه ها رفت و کتابی با جلد ی رنگ و رو رفته را بیرون کشید و به سمت من امد
: اول باید بهایش را بپردازی
نگاهی به پیرمرد کردم و گفتم پول زیادی ندارم
پیرمرد عینکش را جابه جا کرد و گفت بهای ان نور و روشنایی است
باید با ماری صحبت میکردم
فردا من و ماری به کتابفروشی رفتیم و کتاب را از پیرمرد خریداری کردیم
کتاب راجب پاد زهری برای نیش عنکبوت های فلج کننده بود
به لطف کتابی که از عجیب ترین کتابفروشی جهان خریداری کردیم بنیامین توانست روی پاهای خود بایستد و با دوستانش بازی کند
او هیچگاه نفهمید که در ازای خرید کتاب
نور چشمانم را به پیرمرد پرداخت کردم