2777
2789
عنوان

مرد یخی

96 بازدید | 5 پست

سوار قطار که شدم نگاهی به بلیط م انداختم و کوپه مورد نظر را پیدا کردم

کسی داخل کوپه نبود  روی صندلی کنار پنجره نشستم  ساک دستی م را کنار خودم گذاشتم و مشغول نگاه کردن به مسافرانی شدم که هر کدام به سمتی میرفتند

خدا خدا میکردم که همسفرهای خوبی داشته باشم  کم حرف و مودب  چون اصولا خودم ادم کم حرفی هستم  

کاش همسفرهایم کتاب خوان هم باشند  تا در مورد کتاب صحبتی داشته باشیم

بالاخره راه دور است و باید بگذرد

افکارم در این وادی سیر میکرد که سه نفر وارد کوپه شدند و روی صندلی ها نشستند  سرم را به نشانه سلام تکان دادم    ولی انگار اصلا مرا ندیدند

یکی از آنها که هیکلی درشت تر داشت با شخصی تلفنی صحبت میکرد    

صحبت از قراری بود که به نظر مشکوک میرسید

نگاهی به دونفر دیگر انداختم  

یکی از آن دونفر چهره ای سرد و بیروح داشت مانند  اشخاصی که در فیلم ها  از دنیایی دیگر آمده اند  صورتی رنگ پریده و مات داشت.


نفرسوم که از همه جثه ای کوچکتر داشت

پهلو به پهلوی مرد  یخی نشسته بود و

مدام دستش را به طرف پهلویش میبرد و انگار چیزی را لمس میکرد و میخواست خیالش راحت باشد که سرجایش قرار دارد

فضایی سرد و سنگین داخل کوپه حکمفرما شده بود

لبخندی زدم شاید این فضا شکسته شود  

اما هیچ واکنشی  نشان ندادند

خودم را سرگرم دیدن مناظر بیرون کردم ولی در عین حال حواسم به مسافرین  هم کوپه ای م بودم

مکالمات رمز گونه مسافرین  مرا به فکر وا داشت که بهتر است محیط امنی برایشان فراهم کنم  تا وجود مرا خیلی حس نکنند و دست از احتیاط بردارند


در همین وقت مامور چک کردن بلیطها سر رسید و من  با ایما و اشاره  بلیط م را نشان دادم و به همسفر هایم فهماندم که من شخصی کر و لال هستم


با زبان اشاره به آنها خوراکی تعارف کردم و به سر وصداهای داخل و بیرون کوپه هیچ واکنشی نشان نمیدادم



همین کار باعث شد که انها دست از احتیاط بردارند و تصور کنند  من از صحبت هایشان چیزی نمیفهمم


بعد از مدتی  دریافتم حدسم درست است  و من با افرادی  هنجار شکن و ضد اجتماع همسفرم


در اولین ایستگاهی که قطار توقف کرد  

به قسمت حفاظت مراجعه کردم و اطلاعاتی در اختیار تیم  حفاظت قرار دادم   مسافرین داخل کوپه به راحتی دستگیر شدند


هنگامی که انها را به طرف ماشین های پلیس میبردند  مرد یخی با تکان دادن سر از من تشکر کرد


او گروگان نجات یافته ای بود که هر لحظه مرگ خود را تصور میکرد



آدم ها آمده اند که روزی بروند پس خاطره خوبی از خودت به جا بگذار

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز