زمستون شد ...
به همین زودی گذشت سه ماه پاییز ...
سه ماهی که برام زود گذشت ...روزای خوب داشت ...روزای بد داشت ...روزی که قرار شد بیام تهران ...روزی که رفتم دانشگاه ...روزی که درگیر حواشی شدم اما خودم رو جمع کردم ...روزی که خوشم از یه سال بالایی اومد و تا یک ماه بعدش باهاش حرف زدم ...روزی که با یه آدم خفن آشنا شدم و قراره این فصل بیشتر باهاش در ارتباط باشم ...روزی که رفتم یه جای خفن ...روزی که برای اولین بار تنها رفتم انقلاب و گم شدم تو خیابوناش ...روزی که هیچ کس نبود و عینکم شکسته بود و در به در دنبال جایی بودم که درستش کنن ...روزی که گوشیم شکست و دوستم از خودش گذشت تا با من بیاد ...روزی که روزی که ...روزی که ...گذشتن ...سه ماه پر خاطره داشتم ...خیلی زود گذشت ...و خوشیاش اونقدر زیادن که همه ی بدیا رو میشوره میبره 😶
به امید یه زمستون خوشم ...یه زمستون پر خاطره که اولش درگیر امتحانم تا آخرش که درگیر مسائل جدیدم و لذت دارم میبرم از این همه زندگی کردن ...سه ماهه که میفهمم زندگی یعنی چی !
درسته که شب یلدا و روزم کلا به کوزت وار بودن گذشت ولی گذشت ...ولی اینو میدونم واقعا از پس همه چیز دارم بر میام ،خیلی چیزا تجربه کردم و میکنم و هر روز بزرگ و بزرگ تر میشم ...
این بزرگ شدن ادامه داره تا ابد ...
ولی ته دلم یه چیز از خدا میخوام ...هوای دلمو داشته باش ...نذار بشکنه 🙃