همین دیشب مادربزرگم
بغض کرد گفت من همیشه خانمایی که روصندلی مینشستن نماز مبخوندن
مسخره میکردم
الان خودم چنان پا درد گرفتم نمیتونم بخونم باید بشینم رو صندلی
همین مادربزرگم همیشه زنای نانوا رو مسخره میکرد
میگفت اینم شغله که دارن و واسه زن زشته و دستای خمیری رو میخندید
الان عمه خودم نانوا شده