از وقتی باخانواده شوهرم اشتی کردیم

توی این چن سال ک قهر بودیم شوهرم همیشه عزادار بود خیلی  وابسطه ب خانوادشه هرکی گف بیا اشتی کن نکرد خودم  چن بار خاستم اشتیشون بدم ک مادرش قبول نکرد اونم ترسیده بود ک شوهرم اتفاقات گذشته رو بزنه تو سرشون ودعوا بشه  اما از وقتی خاهرش گف مادرم لاغر شده  همین ک اینو شنید رفت اشتی کردن و دست بوسی و حلالیت،  الانم اونا چیزی نگفتن بی ادبی نکردن برعکس گذشته خیلی رفتارشون خوب شده اما شوهرم نمیدونم  جو  میگیرتش یا چی  تا میان یا میریم بعدش دعوا و بذبختیش واسه منه

چشم مرسی عزیزم

منم همین بهش گفتم،  تا قهر بودن یه بدبختی بود الانم ک اشتی کردن یه بدبختی دیگست بهش گفتم من خطم عوض میکنم ک خانواذت به من زنگ نزنن توم خاستی جوابشون بده نخاستی نده فردا صبح میرم یه خط دیگ میگیرم 

خودشو برای من میگیره بخدا چن سال خونم عزاخونه بود همیشه عین بچها اشک و ناله همیشه میگف یاد قدیم میوفتم کاش منم خانواذم پیشم بودن کاش اونهمه ظلم نمیکردن کاش منم ادم حساب میکردن و...  الان ک اشتی کرده همش میک من از ریختشون خوشم نمیاد کی گف اینا بیان اینجا چرا جواب زنگشون دادی،  یا میاد خونه میگف پاشو بریم خونه مادرم  هرچی میگم نمیام بعدش دعواش مال منه حوصله ندارم میگه نه دیوونه شدم مگه  بیا بریم،  میریم کلی حرمت میزارن خداروخوش نمیاد دروغ بگم چقد خنده و شادی  بعذ ک میایم خونه یهو میگ اگ تو قبول نمیکردی نمیرفتیم اونجا اینا ظالمن اینا ادم نیستن چراررفتم تو از رو نمیری مگه نمیگم نریم اونجا و...  ینی دیوونه شذم فقط خداذمیدونه

اره خیلی بدی در حقمون کردن و دستشون خیلی رو شد شوهرم کلا قطع رابطه کرد منم باهاشون حرف نزدم دیگه تااینک خاهرش گف مادرم لاغر شده و مریض شده و..  شوهرمم از خدا خاسته رفتیم اشتی کردیم باهاشون و خاهرش قرانمون داد ک بحث گذشته نکنیم ک مادرمون دق نکنه ازاین حرفا

فدات عزیزم،  اره واقعا جو گیر میشه  الان ک اونا خوب شدن این خودش گرفته و باهر حرفی میاد بامن دعوا میکنه،  انگار داره از خانواده من ایراد میگیره ک اینقد منت سر من میزاره  کسی میاد یا میریم منتش برای منه و روانیم میکنه