۱۷ساله که شوهرم واردزندگیم شده تواین ۱۷سال هیچکارخوبی انجام نداده همش دروغ خیانت بی مسعولیتی اعتیاد بیپولی شک زیادی به من داشت وتهمت میزد حتی به چرخه ی طبیعی بدنم گیرمیدادمنظورم پریودشدنه حرفایی میزدکه کله ام سوت میکشید
شغلشم اخیراموادفروشی بود
الان افتاده زندان
دلم میخوادتازندانه ازش طلاق بگیرم
خیلی خسته ام
ولی میترسم وجرات ندارم
یکی برااینکه اهل درددل نبودم وزیادمردم ازمشکلاتم خبرندارن
دوم بچه هامن که میترسم ازواکنششون ازضربه روحی که قراره بخورن وازبرخوردی وحرفی که ازدیگران بشنون
سوم اینکه الان مثل یه موش مرده دست نیازش به طرف منه وخیلی قول دروغکی میده وبه خیال خودش خرم میکنه من احمق هم دلم براش میسوزه چیزی نمیگم