امشب خیلی دلمو شکست انقدر جیغ زدم گلوم سوز میزنه ،انقدرگریه کردم چشمام میسوزه
یهو یاد یه خاطره افتادم
من بچه بودم پشت ویترین یک مغازه یه ابنبات چوبی رنگین کمونی دیدم قیمتش سه هزار تومن بود اون زمان یه خورده بالا بود
خلاصه یه هفته کامل از در اون مغازه رد میشدیم و حسرت میخوردم اخرش مامانم که شاغله با پول خودش برام خرید من با ذوق خیلی خیلی زیاد ابنباتو داشتم باز میکردم همزمان میپریدم بالا. بابام قیمتشو دید عصبی شد ابنباتو از دستم کشید انداخت تو جوب بعدشم کتکم زد تو خیابون گفت غلط کردی
با اینکه وضع مالیشون اون موقع خوب بود الانم خیلی عالیه. من الان یع مادرم بچم هرچی بخواد دلم نمیاد بگم نه هیچی ارزش اشک بچمو نداره با چه دلی اونجوری دل منو شکست؟ دنیای یه دختر بچه خراب شد شاید مسخره به نظر برسه حتی نمیدونه یادمه و قطعا یادخودشم نیست ولی من یادم موند هنوز که هنوزه یاد اون خاطره میوفتم قلبم درد میگیره هعی:((