چقدر سخته مادر وخواهر داشته باشی ولی انگار نداشته باشی.این روزها خیلی خسته ام.
ادم اهل گلایه و شکایت نبودم و نیستم.
همیشه همچی رو تو خودم ریختم.اینقدر ریختم که دیگه لبریزم.از وقتی یادمه انگار شبیه ی سایه بودن،هیچ جا حضورشون پر رنگ نبود.نه تو شادی ها نه تو غم ها
سر عقدم خواهرم برادرم نیومدن.واسه عروسی ب زور اومدن.سر جهاز بردنم.سر زایمانم نیومدن.سر خونه عوض کردنم .سر اسباب کشی.نیومدن.سر خیلی چیزها.خیلی جاها جاشون خالی بود...هیچ دعوایی بینمون نبوده؛چون اهل مدارا هستم.همیشه اونیکه ساکته.اونیکه چیزی نمیگه.اونو تحمل میکنه ...منم
تو سال انگشت شمار اگه خواهر یا برادرموببینم.پدرو مادرمم فقط من بهشون سر میزنم.به زور دعوتی چیزی اگ بیان خونمون.دخترمو باردار بودم تنهایی میرفتم مطب همه همراه داشتن ولی من تنها...
انقدر دلم با حسرت ب اونایی ک خواهر داشتن کنارشون نگاه میکردم
این تاپیکو زدم که بگم با اینکه چند تا خواهر و برادریم ولی انگار تک فرزندم😢.تک فرزندی فقط به این نیست که بچه یکی داشته باشی