یه روز قبل تولد یک سالگیم
لباس لی پوشیده بودم که اصلا راحت نبود و روی موکتی چهاردست و پا میرفتم که خیلی زبر بود؛ هوا نسبتا تاریک بود یعنی دیگه تقریبا غروب کرده بود خورشید
یه عروسک هاپوی خال خالی هم دستم بود و بارها و بارها به مدت طولانی هی از پنج تا پله پرتش میکردم بالا؛ میرفتم از پله بالا پرتش میکردم پایین، دوباره میومدم پایین دوباره پرت میکردم بالا و...
مامانم میخواست ازم عکس بگیره و من ثابت نمیشدم البته چندتایی گرفته
روز تولد یک سالگیم که بشه فرداش رو هم یادمه
ولی هنوز که هنوزه وقتی به خودم دقت میکنم و به اون وجود داشتنه پی میبرم یه جوری حس و حال بدی داره که سعی میکنم حواس خودمو پرت کنم:) همون ندونستنش بهتره:)