یکیو میشناسم سالها تو شهر کوچیک دور از مامانش زندگی کرده لحظه شماری می کرد بیاد نزدیک مامانش
وقتی اومد نزدیک مامانش یک ماه نشد نزدیک بود از شوهرش طلاق بگیره
دید زندگیش داره از هم می پاشه بخاطر دخالتهای مادر
اونم تصمیم گرفت یه کم دورتر بره
اونم الان دو ساعت فاصله داره با خونه مامانش
تا یه کم تعادل برقرار بشه
هم به مامان بتونه سر بزنه هم مامان دم و دقیقه تو خونه اش نباشه و برای هرچیز ریز و درشتی نظر نده