من تو بیست سالگی مادرم رو از دست دادم. دوازده ساله که مادر ندارم. زنی هم کنارم نیست. خیلی قوی شدم خیلی
بزرگی روحم مثل مادربزرگی شده که بزرگ همست و همه رو از لحاظ روحی ساپورت می کنه. چشم شوهرم و پسرم و برادرم و پدرم به منه.
اینقدر به تنها بودن، تنها فکر کردن، تنها خرید کردن، تنها درد کشیدن، تنها بیمارستان رفتن و ... عادت کردم که اصلا یادم رفته مادر داشتن چه شکلیه فقط بعضی وقتا عجیب دلم می خواد صدا بزنم مامان و جوابی بشنوم