سلام
من و شوهرم ۱۰ ساله ازدواج کردیم. داریم خونمون رو کامل میکنیم. امروز صاحبخونه زنگ زد که خونه رو زود خالی کنید. شوهرم رفت سر ساختمون. ظهر یه سر اومد هرکاری کردم بیا نهار بخور گفت عجله دارم و رفت. منم به خاطر مشکل اضطرابم شب خیلی بد میخوابم،خوابم برد.عصر بیدار شدم دیدم درس های بچه ام مونده.فردا امتحان داره. غذا نداریم. یه قاشق تمیز نداریم.تند تند درس و مشق های بچه رو نوشتم و کار کردم. رفتم براش غذای مورد علاقه اش رو درست کردم.گفتم نهار نخورده حداقل شام خوب بخوره.رفتم نوشیدنی مورد علاقه اش رو خریدم. ولی واقعا یادم رفت یه زنگ بزنم.اومد یک ساعت گریه کرد.