سلام
من شاید دلتنگ خاطراتی هستم که در کودکی با او
ناخواسته ساخته شد
انگار که یک غده یا یک بیماری مزمن استکه
نمیرود ز تن من
میسوزد کمی احساسم اما شعله ور نخواهد شد
بگذار برای یکبار هم شده واقعیت را اعتراف کنم بدون هیچ ترس و دلهره ای
من نمیخوامش حتی اون موقع ها و حتی الان و درحال حاظر
اما یک سیاره ای سیاه در افکارم نسبت به او دارم
که نمیدانم اسمش را چ بگذارم
و من هم در رفتار او هم دیدم که چطور آن هم گرفتار همچین غده ی بدیست چه بسا فراتر از من
چرا ما مثل دو آدم عادی نمی شویم
با اینکه آن یاری را دارد
چرا هربار از دیدن من او مضطرب میشود و حسش را به من هم القا میکند انگار که من کابوسو رویایم
چرا من را وسواسی تر میکند
چرا من را می ترساند
چرا با من عادی نیست
چرا بدن و حرکاتش بهم میخورد
چرا این حسش را به هم منتقل میکند
هر بار که منطقی تر فکر کردمو رفتار کردم اما اون نشد و نگذاشت
کاش کسی بهم میگفت چرا؟؟؟