تازه رسیدیم اصلا پذیرایی نشدیم ک خواهرشوهرم شروع کردب شروهرم تیکه انداختن کمرم درد میکرد نیومدی ی سر بزنی دوماه خونه بودم و ..مادرشوهرمم افتاده بود وسط اونم طرفداریه دخترشو میکردبجای اینکه جو رو اروم کنه منم چیزی نگفتم گفتم بین خواهر برادریه ارتباطی ب من نداره تا اینکه خواهرشوهرم بهم گفت تو فعلا چیزی نمیدونی بزار داداشت بزرگ بشه گفتم والا من از برادرم توقع ندارم هرکی زندگیه خودشو داره و البته همه چیز متقابله
شوهرمم گفت من حالم خوب نبود خودت تا محله ما اومدی ی سر نزدی ولی ناراحت نشدم شوهرم واقعا ناراحتیشو نمیگه و توقعی نداره
بازم مادرشوهرم بهمون میتوپید ول نمیکرد اخر شوهرم گفت ما اومدیم مهمونی این حرفا چیه
بهمون بی احترامی شد حرمت مهمونو نگه نداشتن
تا اخر مهمونی مادرشوهرمم باهام بد رفتاری کرد سرسفره دستم نرسید خورشت بردارم گفت خودت بردار و خداحافظی هم نکرد
اینم بگم ک هم من هم شوهرم بهش زنگ زدیم حالشو پرسیدیم چند بار در حالیکه ک اون برای بچه برادرشم دیدنیش نیومد خونمون و خیلی موردای دیگ ک حتی زنگم نزد بهمون فقط انتظار ی طرفه دارن
از خواهزشوهرم ناراحت میستم از مادرشوهرم ناراحت شدم با رفتاراش حالا چی رفتاری کنم باهاش برم خونش با نه؟