خیلی دلم شکست...این اخریا خیلی دست به عصا بودیم باهم...مشکلات زیادبود و اوقات تلخ...بااینکه برادرشوهرمجردم اومد خونمون..منم باهاش خیلی خوبم...کلا بابرادرشوهرامو خوبم...این مجرده..از صبح از خونه اونیکس داداشش اومد.. جاریم از تنبلی صبحانه هم نداده بود..براش لباساشوشستم..کاراشوکردم..چون دوست داداشم هست..کلا راحتیم باهم...
عصرک رفتم دشووی اومدم دیدم اینا حاظرن..شوهرموگفتم کجامیرین چراحاظرشدین..گفت میرسم بیرون.. گفتم میدونم آخه یه دفعه کجا...با لحن بدی گف میگم برون دیگه...جلوبرادرشوهرم..منم هیجی نگفتم..اومدم توحال نشستم....طولانی میشه میرم پست بعدی..