خلاصه میکنم چون خیلی طولانیه قضیه.ربطه منو مادرشوهرم تقریبا همیشه خوب بوده.هشت تا بچه داره که هیچکدوم حتی عید به عید نمیرن خونه مادرشونماه به ماه زنگ هم نمیزنن بهش!فقط خواهرشوهرمو منو شوهرم بهش میرسیم.من عروس کوچیکم.سر یه قضیه ای، خواهرشوهرمو و شوهرم باهم میونه شون خراب شد قطع ارتباط کردن.
بعد ازون مادرشوهرم با ما سرد شد.چندبار رفتم خونش خیلی سرد برخورد کرد.من کار شوهرم طوریه همیشه ماموریته.قبلنا شوهرم از ماموریت میومد مادرش دعوتمون میکرد ناهاری شامی.الان۸ماهه دعوت نمیکنه وقتی هم میرم زیاد محل نمیذاره.
من چندماهه مریض شدم.خبلی سردردای وحشتناک میگیرم.این اواخر ۴۰تا امپول به سرو گردنم تزریق کردن.انقد بدحال میشم میفتم یه گوشه مامانم پسرمو سرگرم میکنه شوهرمم نیست.مادرظوهرم میدونه مریضم.اصلا زنگ نزد این مدت بپرسه حالت بهتره؟پسررم نیست با بچه کوچیک و مریضی چه میکنی؟ولی هروز به شوهرم زنگ میزنه(که البته مادر و پسرن و من حق میدم بهم هرروز زنگ بزنن)من دلم شسکست چون دوست و اشنا زنگ زدن حالمو پرسیدن اما مادرشوهرم نه.
بعد پریشب زنگ زده خونه مامانم.