یه پدرشوهردارم خاله زنک به تمام معنازنش بچه هاش همه ازش حساب میبرن خیال میکنه منم زن بچشم به خاطرشوهرم تاحالاهرکاری کرده هرچی گفته هیچی نگفتم ولی جدیدادیگه اعصابم نمیکشه بچه داری ازیه طرف اونم قوزبالاقوز 'مثلا۲روزپیش رفتیم بالادیدم قیافه گرفت برام یه ۲ساعتی نشستیم یه حرفی به شوهرم زدشوهرمم بهش برخوردالکی گفت پاشوبریم غذابخوریم اومدیم منم به شوهرم گفتم بابات چش بودتامنومیبینه اخماش میره توهم شوهرم گفت ولش کن اوناخیال میکنن تونمیزاری من بالابرم (۴روزقبلش پدرشوهرم یه چیزی به شوهرم گفت شوهرمم ناراحت شد۴روزبالانرفت بااینکه همیشه ازبالاپایین نمیاد)خلاصه دوباره رفت بالااومدگفت بیاداریم میریم پشت بوم بشینیم پاسوربازی کنیم منم گفتم نمیام اصرارکردرفتم ازساعت۷تا۱۱شب بالاپشتبوم بودیم بچم دیگه آخراش داشت گریه میکردخوابش میومدمادرشوهرم گفت بروبخوابونش منم خدافظی کردم اومدم پایین فرداکه رفتیم بالاپدرشوهرم سری برگشت گفت بعضیابچه روخوب بهانه میکنن زوداززیرکاردرمیرن میان پایین منم دیدم شوهرم جواب ندادباخنده برگشتم گفتم آره اگه میدونستم بچه انقدرمزایاداره زودتربچه دارمیشدم برگشته میگه گیراهلش نیوفتادی وگرنه حالیت میکردن شوهرمم واسه اینکه جروبحث نشه گفت سحربروواسم چایی بیار'واماداستان دوم بعدچنددقیقه بازمن داشتم پوست دستمامیکندم دستم اگزماپیداکرده شوهرم گفت نگفتم برودکترپدرشوهرم گفت چی شده ببینم منم نشون دادم برگشت به شوهرم باشوخی گفت این مریضی داشته انداختن به مامنم گفتم آب خونه شماآلودست این بلاسردستام اومد پدرشوهرم همیشه کارش تیکه انداختن دستوردادنه نه بامن باهمه هرکی برخلاف اون حرف بزنه باهاش لج میوفته توکارهمه هم دخالت میکنه شوهرم زیادنمیتونه جوابشاپس بده چون حس میکنم اون ترسی که ازبچگی داشته هنوزم داره ازش 'حالابه نظرتون من چطوری جوابشابدم که بشینه سرجاش دیگه حرفی باهام نزنه چون اون حرفی که گفت گیراهلش نیوفتادی بدجوررودلم مونده والاتواین۳سال که عروسشم هرگیری هربدی که بوده درحقم کردن چقدرباحرفاش منوشوهرمابه جون هم مینداخت حالابازالان دیگه شوهرم حدوداپدرشاشناخته
خداجون به خاطرهمه داده هانداده هات شکر