عزیزم ارزشش رو داره...
اما بذار ازخودم بگم...
من ۲۲سالم ک بود خیلی ناراحت بودم و همه شوهر کرده بودن ومن فقط مونده بودم ویه دختر خاله هام توتکیه محلمون روضه حضرت قاسم بود و یه کاچی نذر کرده بودن وگفتن اینجا هرکی شوهر نداره باید بخوره... خلاصه منو دختر خالم کنارهم نشسته بودیم و به مادو تاهم داد وباورت نمیشه ماه صفر بود وبعد ماه صفر یه خواستگار خوب واسم اومد وازدواج کردم...
بعدش شوهرم یه زمین داشت که هیچ جوره نمیشد بسازیم دوباره تو محرم روضه حضرت قاسم بودمن خیلی گریه کردم و خونچه حضرت قاسم که اومدن ببرن شکلات وسنگ مینداختن تو زنونه و من برداشتم سنگارو واومدم بعد روضه بالا سر زمین وانداختم توی زمین ویک ماه بعدش شروع کردیم به ساختنش که انگار خواب میدیدیم...
ما۶سال عقد بودیم وبا پدرشوهرم قهرکرده بودیم وقرار شد مامانم یه مهمونی بده وبریم سرزندگیمون واومدم ۲رکعت نماز خوندم وبه حضرت قاسم گفتم تو که همه کاری واسم کردی من وشوهر باید بالباس عروس ودومادی بیاییم تواین خونه...
به جایی نخورد بگم پس فرداش پدرشوهرم آشتی کردویه عروسی مجلل واسمون گرفت....