ما با بابام اینا تو یه ساختمونیم.ما بالا اونا پایین.
من و بچه هامالان خونشون بودیم چون خواهرم احتمالا بخواد ازدواج کنه رفته بودم که با همدرمورد خواستگارش همفکری کنیم.بعد دخترمگرسنه بود مامانم یه مقدار حساسه خواهرم با قابلمه غذا رو اورد گفت چی کار میکنی نذار قابلمه رو زمین کثیف میشه.گفتم پس ابجی یه سینی بیار .سینی رو اورد مامانمباز غر زد گفت اینوچرا اوردی.منم اعصابمخورد شد رفتمسینی و قابلمه رو بردم گفتمبچه ها بیاین بریمدیگه بالا غذای خودتونوبخورید .راستش منم ایام پریودمنزدیکه کلا اعصابم قاطی پاطی شده قبلشم بابابامسر خواهرمبحث داشتیم کهچرا نمیذاره خواستگاره واسه باردوم بیاد اونم گفت شماها چ کار دارید🙁منم گفتمدیگه پس هیچ وقت از مننظر نخواه .
خلاصه که بعد از قضیه غذاهم شب بخیر گفتم و با بچه ها اومدیمبالا باباماز دمدر همینطور حرف بد میزنه میگه چه قدر ببخشید تواحمقی.گفتمبابا توهیننکن.باز هی گفت وگفت .منم گفتم از جای دیگه ناراحتی سر این قضیه خالی نکن.
لطفا کسی توهیننکنه.واقعا خانوادمبرام باارزشن.
اما حسابی دلمگرفته.بیشترش از خودم.
خیلی مقصرم نه؟😔