وقتی دیدم اینو نوشتی
ناخوداگاه یاد بابابزرگم افتادم
شب ها یهو زنگ خونمون رو میزدن
میرفتیم میدیدم عع بابابزرگه
میومد مینشست کنار بخاری
یه چایی میخورد و شروع میکرد با ما بازی
دلم میخواد باز صدا زنگ در میاد برم ببینم بابابزرگمه
ببینم بابابزرگم اومده خونمون
اما الان اون ماییم میریم پیشش
پنجشنبه ها میریم سرقبرش و فقط نگاه عکسش میکنم
اخ ک چقد سخته
خدا برا هیچکس رقم نزنه
مرگ عزیز خیییلی سخته