ساعت هفت عصر کلاس زبانم تموم میشد
زمستون بود و سرد
گاهی دوس داشتم پیاده تا خونه بیام تا یخ بزنم
روزایی که مامانم زودتر از سرکار میومد و بابام دیرتر
پس مامانم بیشتر واسه من بود
میرسیدم خونه و با بوی غذای دیوونه کننده اش و خونه ی گرم و نوپردازی مخصوص مامانم و صدای اخبار همیشگی قند تو وجودم آب میکردن
چند روز پیش همسرم گفت میدونی سپی
روزایی که زودتر از سرکار میای و من بعد تو میرسم و خودت شام گذاشتی
عمدا پنجره ی ماشینو باز میذارم که یخ بزنم
.
.
.