ازدواجم خواست خودم نبوده خودمو کشتم و نشد چندسالم تو زندگی ب هر بهونه ای خواستم برم و خونوادم نمیزاشتن چون خواهرمم جدا شده سنم کم بود ازدواج کردم نه ساله باهم زندگی میکنیم فقط بهش عادت کردم از تنهایی دوسش ندارم رابطه داریم اصلا لذت نمیبرم وضع کارش شریکه با خونوادش این چند سال خیلی از نظر مالی بخاطر اونا گذشت کرده پولشو نگرفته درصورتی ک وضعشون خیلی خوبه خیلییییی بخاطر اونا اذیتم کرده
فقط مواد غذایی تهیه میکنه
خواسته ها مالی دیگ آدم ک میگه همیشه نداره پولشو همش سرکارش خرج میکنه
ی پسر دارم میخوام جدا بشم میدونم چندوقتم با خونوادم بحث دارم ولی بلاخره عادت میکنن فقط عمرم داره میره غذا خواب غذا خواب
فقط میترسم پشیمون بشم