ببین من الان با یه نظامی ازدواج کردم
رفتیم یه گوشه ای از خوزستان
از وقتی بچه دار شدم یه چشمم اکلیلیه یه چشمم خون میباره
چون از طرفی خوشحالم بخاطر خانواده و زندگی قشنگی که ساختیم از طرفی دلم خون شده... وسط بارداریم ماشین خراب شد آورد منو گذاشت خونه ی مادرش از هفت ماهگیم اینجام تا الان که بچم دوماهش شده بازم چون بچه مریضه نمیخواد منو ببره سر زندگیم دارم دیوونه میشم باز میخواد منو ول کنه بره
واقعا اگه حالا حالاها نمیخواد شهر خودش یا یه شهر درست حسابی باشه یا ازدواج نکن یا کلا هما چیو به تعویق بنداز عجله نکن