به طور مثال امروز رو عرض میکنم. من ب خاطر داشتن دو تا بچه کوچیک کار زیادی بر روی دوشم هست و کمکی ندارم. شب همسرم ب جای اینکه ده ب خانه بیان ساعت یازده و نیم شب اومدن... البته من خیلی ناراحت نبودم ی جورایی با این وضع کنار اومدم... وقتی ب منزل اومدن من شام براشون اوردم... بعد ازشون پرسیدم که چی شد دیر اومدن؟ بعد ایشون حاضر نشدن پاسخ بدن... من حس بدی گرفتم ... واقعا بیان علت دیر اومدن و اینکه ب ملاقات کی رفتن چرا باید دشوار باشه.؟.. سکوت کردم ولی ب شدت ناراحت بودم رفتم بیرون و کمی روی پله نشستم تا بهتر بشم... بعد تمام کارهارو انجام دادم جمع و جور کردم... شوهر با بی تفاوتی وسط اتاق خوابیده بود و تلوزیون با صدای زیاد روشن... رختخواب هارو پهن کردم اومدم بچه هارو بخوابونم . بازم بی اعتنا حتی صدای تلوزیون رو کم نمیکرد ب دخترم گفتم ب بابا بگو خاموش کنه دخترم بهش گفت ولی بازم بی اعتنایی داد.دختر کوچکم نتونست بخوابه و بلند شد من ب شدت حرص خوردم جوری که توی اون شرایط رگ گردنم ودست راستم گرفت یجور لمس میشه و حس خفگی میکنم...ضربان قلبم بالا میره دلم میخواد گریه کنم یا جیغ بزنم توی این شرایط ب نظر شما من سلامت روانی ندارم؟ باید ب دکتر روانپزشک مراجعه کنم؟