من دیشب طاقت نیاوردم ب مادرشوهر زنک زدم گفتم پسرت معتاده حالش بد شده....الان اومد نشست حرف زد گریه کرد...
شوهرم بعد از ظهر زنگ زد التماس کرد گفت ب باباش نگم....
الان از سرکار میاد خونه مامانش رفته باباشو بیاره باهم بیان اینجا خدا میدونه چه دعوایی بشه...
بچهها پدرشوهرم و شوهرم از نظر روانی قاطی هستن چیکار کنم خیلی میترسم.....شوهرم بفهمه گفتم روزگارمسیاهه...
دوتا دختر کوچیک دارم سه ساله و دوساله.....
خدایا استرس دارم..