دوستان من یه سالم نشده که ازدواج کردم
زندگی خیلی خوبی داشتم.برخلاف مجردیام و بچگیام که کلی سختی و داغ و مشکل داشتم خونه شوهرم حس میکردم خوشبخت شدم
تا اینکه مادرشوهرم فهمید سرطان سینه داره
شوهرم خیلی وابسته مادرشه و حقم داره چون همه وابسته مادرامون هستیم
دیشب متوجه شدیم که سرطان سینش زده به کبد و ریش.مادرشوهرم رو خیلی دوست دارم خیلی باهام خوبه و دوسم داره
دیشب انقدر براش گریه کردم که کورشدم.
شوهرمم دیشب انقدگریه کرد قلب درد گرفت.
علاوه براینکه نگران مادرشوهرمم
نگران خودمم هستم.زندگیم خراب شد از الان که هیجی نشده.خونمون رنگ ماتمکده شده😭😭😭😭
فکر میکردم خوشبخت شدم ولی نه
ازفردا که بره شیمی درمانی باید برم خونشون بمونم و غذا درست کنم.همه کارا با منه
البته اینم بگم که از روزیکه عروسشون شدم خداشاهده هرکاری توخونه خودم میکنم اینجام کردم
ظرف میشورم حیاط جارو میکنم خونه رو جارومیکنم
گاز پاک میکنم و ....
هرکی منو میبینه میگه چقدر عروست خاکی و خوبه با وجود تحصیلات و وضع مالی خانوادگیش اصلا خودشو نمیگیره وکمکت میکنه.
اگر مادرشوهرم خدایی نکرده چیزیش بشه زندگیم از اول شروعش خراب میشه😭😭😭😭😭😭
دارم دق میکنم نمیدونم چیکارکنم
توروخدا راهنماییم کنید