خیلی دو رو و حسوده اوایل قر آن دست میگرفت و مردم را پند میداد میگفتم عجب مادر شوهری خدا به من هدیه داده بهورز بود میگفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره ولی دیدم خیلی محتاطانه داره سو استفاده میکنه عادت نداشتم از پسرش بد بگم نه که بد نباشه بدترین خصلتها را شوهرم داشت اصلا برا زندگی مشترک تربیت نشده بود کلی خصوصیت و عقده داره که مال کمبوداشه و مادر شوهرم چون دید خیلی اروم بدون هیچ گله ای دارم روزگار میگذرونم میگفت نتیجه تربیت خوبه منه هی به شوهرم میگفت که آدم بتید بی شامی بکشه چیکار کنه تا به یه جایی برسه برادر زاد ش ادم کشته بود اصلا رو نمیکرد تا اتفاقی فهمیدم جلو من به داداشش میگفت تو به بهترین شکل بچت را تربیت کروی اون امتحانه خداست آخه نه که برادرش نبی خداست واسه همون لابای عرق خور و مادر معتادش را تا حد اولیا خدا بالا میبره زنداداش بدبختش از دست کارای داداشش فرار کرد بازم میگه زنداداشه خراب بود و خلاصه که ازش نفرت دارم حرف که میزنه میخام یه میوه ای چیزی کنم تو حلقش خفه شه ممنون که خوندید داشتم منفجر میشدم
خفش کن و رسالتت رو به اتمام برسون فرزندم🥲 همشون اعتقاد دارن خودمون خوبیم عروسا بدن
هر وقت خواستی جا بزنی؛به حس خوب بعد از نتیجه گرفتنت،به آخیش گفتن بعد رسیدنت،به برآوردن شدن آرزوهات،به حس رضایت درونت،به خنده ی از ته دلت،به اشک شوق مامانت،به لبخند مغرورانه بابات فکر کن و ادامه بده ادامه بده...
ویکتور هوگو در یکی از کتاب های خود میگوید :(مرا برای دزدیدن تکه نانی به زندان انداختند و پانزده سال در آنجا نان مجانی خوردم!!این دیگر چه دنیایی است ؟)