دوهفته پیش ی اتفاقی افتاد ساعت ۱۲شب یهو دخترم دل درد گرفت و یهو بالا اورد و کل زندگیم شد استفراغ و وضعیت دخترم اصلا خوب نبود از اینورم پدرشوهرمینا رفته بودن شهر دیگه که ۳ساعت تا تهران راه بود (خونشون تهرانه اونجام خونه دارن) شوهرم پیش باباش کار میکنه خیلی ترسیده بودم ک نکنه دخترم طوریش بشه بردیم دکتر ی امپول زد آوردیم تازه اسهالش شروع شد ک نگم براتون خوابیده بود یهو دیدم همه جا کثیف شده و همینطور داره اسهال میره هرچی ب شوهرم گفتم ببریمش بستریش کنیم گفت بزار بابامینا صب بیان میام بچرو میبریم ،صب شوهرم زنگ زد گفت ب بابام زنگ زدم گوشیش خاموشه منم ک استرس داشتم گفتم ب مامانت زنگ بزن خلاصه ۷صب بود خودم زدم و بار دوم ک زدم مامانش اصلا نزاش حرف بزنم گفت حاجی داشت از پله میفتاد گفت عروسمونه داره زنگ میزنه اگه میفتاد چیکار میکردم خلاصه انقد گندش کرد ک انگار من الکی زنگ زدم و بیکارم مثلا ترسیده بودن خیلی نارحت شدم از اینور وضع بچم از اینورم حرفایی که بهم زد عین سلیته ها خیلی نارح شدم همیشه هم واسه هر مشکلی ب ما زنگ میزنن ولی خودشون ی بار ک ما مشکل پیش اومد اینجوری کردن دامادشون خیلی بلاها سرشون آورده ولی جرات نکردن هیچی بگن یعنی استرسی که از زنگ من بهشون وارد شده بیشتر از کارای اون بوده چرا با من اینجوری کردن