چند روز پیش داشتیم صحبت میکردیم گفتم من سر یچیزی ممنونم ازت خیلی واسم عزیز شدی با ذوق گفت بگم چی میدونم فکر کرد چون حاملم حالم خوب نیس همش خوابیدم عین یه دختر مجرد رو ممنونم ازش گفتم ن شبی ک دختر خالت پاگشا کرد مامانت گیر داد چرا این لباس پوشیدی من استایلم خیلی دوست داشتم ولی مامانت خیلی گیر داد ک من مشکی سفید پوشیدم خودش سبز یعنی عروس باید سبز بپوشه نه من تو بهش گفتی خیلیم خوبه خوشگله اگه میخوای برو لباست عوض کن مامانش خیلی گیر داده بود به مامانش گفت ناراحتی سبز پوشیدی برو عوض کن هیچی کلا بیخی یه شومیز هم دارم کوتاه هست آستینش هم گیپوره مامانش گیر داد با ذوق گفت همه طوره عالیه 😁بهش گفتم سر اینا خیلی ممنونم ک حرفش روت تاثیر نزاشت بچه ننه نبودی یا یه شهری زندگی میکنیم ک قبلا نیومده بودم یبار گفتم دلم میخواد این شهرو ببینم یه شب رفت مسیر دیگه گفتم خدا این چشه یهو یادم اومد داره ميبره شهرو به من نشون بده من خودم فراموش کرده بودم ولی اون یادش بود اینقدر ذوق کردم بااینکه کلی خوبی های بزرگ و یدونه بدی بزرگ داره ولی خدایی کارای کوچیکش تو چشمم بیشتر دیده میشه