حتی بهش گفتم که ایران نمونه، بهش گفتم که مجرمه و وکیلم راحت میتونه ممنوع الخروجش کنه، احمقم! احمق!
عملا به دشمن گرا دادم. ولی گریههاش، ضعفش، وابستگی و تصویر زنده شده از گذشته مانع شد که بفکر خودم باشم. تا میتونستم ازون سم استنشاق کردم و دو روز طول کشید که از بستر افسردگی بیرون بیام.
وقتی بهش بطور غیرمستقیم فهموندم، در تلاش بینتیجه برای فهموندن اینکه با من شانسی نداره، که در رابطهام، از جایی که بود افتاد و صدای ناله شنیدم و تلفن قطع شد. به معنای واقعی پنیک کردم، داشتم به خانواده اش زنگ میزدم که خودش زنگ زد، دستش رو بریده بود.
نمیدونم! من در مقابل اون، در مقابل عملم برای به اجرا گذاشتن مهریه، ضعیفم.
هیچوقت نتونستم کاملا برای خودم موجه کنم. با اینکه طریقت دروغ و فریب رو پیش گرفت از بعد رفع ممنوعلخروجیش، همین پارسال، باز هم نمیتونم به رنجش بیتفاوت باشم، به اینکه من براش تموم نشدم...