2777
2789
عنوان

خاطره ی زایمان طبیعی 🥰

577 بازدید | 29 پست

خب دوستان میخوام بالاخره بعد دوماه خاطرات زایمانمو بگم 😍 چون تازه با مامان بودن کنار اومدم میخواستن سره حوصله و با جزئیات بگم که بعد ها  جزئیات از یادم نره از اینکه حوصله به خرج میدین ممنونم

 

دقیقا ۱۱ مرداد بود و همسرم شیفت شب بود و من خونه مامانم بودم اون موقع ۳۴ هفته و ۴ روزم بود موقع غروب با مامانم رفتیم پیاده روی که من هی یه دردی می‌گرفت و ول میکرد ولی فکر میکردم ماه درده و توجهی نمیکردم چون منظم نبود و منم موقع زایمانم نبود بعد هی این دردا بیشتر شد و به کمرم فشار می‌آورد و من مثل چی عرق می‌ریختم جالبه میگفتم چون دارم پیاده روی میکنم و فشار رومه درد دارم خلاصه اومدیم خونه مامانم و وقتی نشستم دیگه از درد و فشار خبری نبود منم خیالم کاملا راحت شد سفره انداختیم و با مامان و بابای عزیزتر از جانم مشغول خوردن آب دوغ خیار شدیم و گفتیم خندیدیم که چشمتون روز بد نبینه ی آن ی تشت آب بزرگ از من خالی شد 🥺🥺

 

و من با حالت دو خودمو به دشویی رسوندم و دیدم بعلههههه ازم همینطوری آب و خونابه کمرنگ داره میره و از استرسم خودمو خیس کردم و به اون حجم آب اضافه کردم و خلاصه یه سیلی راه افتاد که نگو (مزاح میکنم) از تو دشویی صدامو گرفتم سرم و مامانمو صدا کردم و اونم اومد هول کرد که ای وای تو الان وقتت نیست که دختر 😰😰😰😰سریع اومدم بیرون و لباس پوشیدم و به همسرم زنگ زدم که فلانی من رفتم بیمارستان برو خونه مدارک پزشکیمو وردار و خودتو سریع برسون و اسنپ گرفتم و با مامانم و بابام سوار یه پراید قراضه شدیم و من ماشین اون بنده خدارو به خاک و خون کشیدم  بماند که بابام حسابی بهش شیرینی داد و از خجالتش دراومد 😷😷خلاصه تا رسیدیم دیدم خانواده همسرم اونجان و همسرمم دو دقیقه بعدش اومد و رفتیم اورژانس مامایی و یه خانومه بداخلاق گفت برو دراز بکش رفتم دستشو کرد اون داخل و داد زد و یه اصطلاح فینگلیش بلغور کرد که یعنی کیسه آبش پاره شده و یک سانت بازه این اولین تجربه معاینه من بود و بیشتر از اینکه درد بکشم استرس داشت خفم میکرد و خودمو سفت کرده بودم و یکم سخت شد خلاصه کارای بستری انجام شد و همسرم منو سوار ویلچر کرد و ببو ببو کنان به سمت بلوک زایمان دویدیم و من کلی گریه کردم که بچم الان تو چه وضعیه و حتما کج و معوجه و کامل نیست و فلان و دیدار آخر همسرم بغلم کرد و ارومم کرد که آقا زاده داره میاد نگران نباش خدا بزرگه درحالی که خودشم حال و روزش بهتر از من نبود و من با قلبی آکنده از ترس و نگرانی ازش جدا شدم یعنی به عبارتی جدام کردن چون من عین کنه بهش چسبیده بودم😁😁😁

 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

هرموقع گذاشت منم لایک کنین 

 🔵درخواست دوستی آقایون 🔵 = رد  .   ★🌙  .  •  °      •      ‌. ★🌙   •     ★    .   .    ★     •   .   ★     .   •   °    ★    .  ★    °   ★🌙   .  °     .    •   ★🌙  .   ★   .   .   •    ★  .  

بعد منو بردن اتاق شماره ۵ که آخرین اتاق بود و یه مامای خوشگل و خوش اخلاق اومد خودشو معرفی کرد که من ماما نجفی هستم و هرکاری داشتی به من بگو بهم آنژو کت وصل کرد و  نوار قلب وصل کرد و پشت سرش یه مامای وحشی اومد و معاینم کرد که گفت هنوز یه سانت بازه بعد گفتن چون تو وقت زایمانت نبوده به فک و فامیلات بگو ۶ تا آمپول ریه بیارن واست که ۳ تا امشب و ۳ تا فردا بزنیم

 

خلاصه جونم براتون بگه آمپول ریه رو زدن و من خوابیدم ولی مگه خواب به چشمم میومد من اصلا آماده نبودم اتاق بچم آماده نبود خونم نصفه و نیمه تمیز شده بود و کلی کار نکرده داشتم و استرس بچه ای که معلوم نبود کامل هست یا نیست و این بین صداهای داد و بیداد مامانا در حین زایمان و صدای زور بزن گفتن ماما ها فضارو پر کرده بود و صدای گریه ی نوزادی که تازه پا به دنیا گذاشته بود و یه حسی بهم میگفت که به زودی نوبت توئه 😱

 

فردا صبحش منو به سونو گرافی بردن و گفت بچه ۲و۳۰۰ گرمه و سفالیکه و سرش کاملا تو لگن قرار گرفته و آماده اس واسه زایمان و کلی آمپول زدن و تاکید کردن که پیاده راه نرم و بچه رو یه شب دیگه هر طور شده نگه دارم تا آمپولای ریه رو بزنن

 

تا اینجای کار من اصلا درد نداشتم و خالم که مسئول شیفت بلوک زایمانه اومد دیدنم و گفت خودم معاینه ات میکنم و گفت دوسانت باز شدی خلاصه شب دوم ساعت ۱۲ برای بار دوم  آمپول ریه رو تزریق کردن  و گفتن بگیر تخت بخواب و منم خوابیدم که ساعت ۳ نصفه شب دوتا ماما عین جن بالاسرم ظاهر شدن و درحالی که لبخند شیطانی به لب داشتن سرم فشار رو بهم وصل کردن و من فکر میکردم همین الان زایمان میکنم 😁 از استرس اونقدری لرز کردم که صدای بهم خوردن دندونام رو شنیدم ولی این باعث نشد که اونا سرم رو قطع کنن و گفتن دُزه آمپول خیلی کمه دردت نمیگیره بگیر بخواب زایمانت الان نیست و من التماس کردم که بزارین یه هفته بمونم تا بچم کامل شه اونام گفتن دکتر دستور ختم بارداری داده و آب دور بچه کاملا تخلیه شده و اگه زایمان نکنم به خشکی میوفته  و خیالمو راحت کردن که بچت کامله و ما بچه های ۲۹ هفته هم داشتیم که کامل بودن صبح ساعت ۹ خالم اومد و من درخواست مامای همراه دادم و گفتم میخوام تو مامای همراهم باشی که اونم قبول کرد و نامردی نکرد و دُز سرم فشار رو اونقدر بالا برد که دردام شروع شد و هر ۱۰ دقیقه یه دردی می‌گرفت که میخواستم زمینو گاز بگیرم و دراون حین یه ماما اومد یه آمپول به سرمم زد و گفت کمک میکنه دهانه رحمت باز شه آقا تا این آمپوله رو زد من مثل خرس خوابم گرفت یعنی به شدت خوابم میومد و خاله محترم نمیزاشت بخوابم و میگفت ورزش کن تا فول شی اینم بگم به من گفتن لگنت عالیه واسه زایمان طبیعی و بچه کاملا سرش پایین اومده حالا من هم درد داشتم هم خوابم میومد هم بهم هر ۲۰ دقیقه یکبار نوار قلب وصل میشد و باید هی ورزش میکردم 😂😂 روی توپ مینشستم و ورزش میکردم زیر دوش میرفتم و آب رو به کمرم و شکمم میگرفتم  و آب گرم خیلی به کم شدن دردم کمک می‌کرد و حاضر نبودم از زیر دوش بیرون بیام که خاله داد زد اگه نیای تا یه هفته زایمان نمیکنیا بیا ورزشتو بکن ببینم منم عین پنگوئن راه میرفتم و پاهامو به زمین میزدم تا فول شم تا اینکه به خاله گفتم مامانمو بیاره ببینم و وقتی مامانم منو دید که به چه روزه اسفناکی افتادم با گریه رفت بیرون هرکس به موبایلم زنگ میزد خاله جواب میداد و میگفت داره ورزش میکنه مزاحمش نشین حتی ی بار خواهرم زنگ زد و گفت خاله داره درد میکشه توروخدا ببرین سزارین اون طاقت نداره که خاله گرام گفت نه بابا این کیونشو داره میتونه طبیعی بیاره و باعث شد یه لبخندی به لبام بیاد و انرژی بگیرم و محکم تر ورزش کنم ورزش و آب گرم و توپ خیلی درد و تسکین میداد و وقتی میخوابیدم واسه نوار قلب خیلی درد میکشیدم دردش عین درده پریود بود ولی باشدت خیلی بیشتر اما خوبیش این بود که مداوم نبود هی می‌گرفت ول میکرد و وقتی ول میکرد حال داشتی تجدید قوا کنی

 

فاصله ی بین دردا حدود ۱ دقیقه یکبار شد و خاله گفت بیا رو تخت و وقتی معاینه کرد گفت فول شدی و ۱۰ سانت بازی و تخت رو به تخت زایمان تنظیم کرد و به دکتر خبر دادن و دکتر با کلی خدم و حشم وارد شد و حرف خاله رو تایید کرد و گفت هروقت زورت گرفت زور بزن و من هی زور میزدم اما انگار نه انگار و نیم ساعت زور میزدم ولی بچه نمیومد و خاله روی شکممو فشار میداد و داد میزد زور بزن موهاشو دارم میبینم ولی مگه میشد آخرش دیدن بچه بی حال شد دکتر بی حسی زد و برش زد و من یه یا حسین گفتم و ی زور محکم از ته دل زدم و یه بچه کوچولو لیز خورد و اومد بیرون دکتر بچه رو گرفت و گذاشت روی سینم 😭😭😭😭😭 و وقتی صورتمو چسبوندم به صورتش متوجه شدم مادر شدم و این پسره منه خندیدم و گریه کردم بهترین حس دنیا بود دردا تموم شده بود و حاصل اون همه درد ی پسره سفیدِ لیز و خونی مالی خیلییی کوچولو بود که با چشمای نیمه باز و خسته داشت منو میدید(طفلک خیلی خسته بود اصلا حال نداشت ) و من اشک شوق ریختم و بند ناف رو بریدن و  صدای گریه ی نوزاد بلند شد و سیل تبریک از سوی افراد داخل اتاق به سمتم  روانه شد

 

دکتر گفت سرفه کن تا جفت بیاد بیرون منم یه چند دقیقه سرفه کردم و یه چیزای گرم و لیز بیرون ریخت بعدش شروع کرد بخیه بزنه و اون حین من همش غر میزدم که درد داره و دکترم به خاله میگفت چقد خواهر زادت لوسه و ناز داره فکر کنم ۵ تا بخیه خوردم و بعدش بچرو حوله پیچ دادن بغلم و گفتن یکم بی حال شده  باید امشب تو دستگاه بمونه ولی قبلش خاله به همسرم نشونش داد و من با کمک خاله پاشدم و به دست و صورتم آب زدم و چند قاشق از غذا خوردم که به‌ شدت حالمو بهم زد و نزدیک بود بالا بیارم و تا ی مدتی اشتهام کاملا کور شده بود بعد اون منو بخش منتقل کردن و همسرم با یه دسته گل خوشگل به استقبال اومد و کلی ابراز محبت کرد بهم و پسرم تو nicu موند فرداش اجازه دادن بهش شیر بدم و من رو ابرا بودم چون شیر دادن برای اولین بار یه حس فوق العاده ای داشت بعدش هم مرخص شدیم

 

ی سری نکات لازم دونستم بگم والا من از اتاق عمل و سزارین وحشت داشتم و همیشه دوست داشتم اون لحظه ی به دنیا اومدن بچه رو تجربه کنم واسه همین انتخابم طبیعی بود و راضی هستم و استرسم فقط بخاطر زایمان زود رسم بود من به شدت آدم لوسی هستم یعنی تحمل دردم خیلی پایینه اما تونستم از پسش بربیام پس اگه دوس دارین زایمان طبیعی رو تجربه کنین بخاطر ترس از دردش این فرصت رو نگیرین از خودتون و بدونین که درد میکشین و با این ذهنیت جلو برین  اما وقتی بچه بیرون میاد یه لحظه غیر قابل توصیفه که مامانای طبیعی میدونن من چی میگم بعد اینکه تو زایمان طبیعی مامای همراه خیلی کمک میکنه دیگه ماماهای دیگه حق ندارن دو دقیقه یکبار بیان دستشونو تا ناکجا آباد فرو کنن و کارایی که میگه واسه تسکین درد واقعا کمک کنندس حتما کلاس آمادگی زایمان شرکت کنین من خودم انقد دست دست کردم و امروز فردا کردم  که نشد شرکت کنم واسه همین بلد نبودم زور بزنم و بیشتر به خودم فشار می‌آوردم و داد میزدم که فایده نداشت و آخر سر برش و بخیه خوردم و دیگه جونم براتون بگه  چیزی که من بخاطرش نگران بودم گشاد شدن بود و اینکه دیگه رابطم با همسرم مثل قبل نشه اما دکتر خوب بخیه زده بود و من هیچ فرقی با گذشته نکردم حتی همسرم گفت که با اینکه زایمانم طبیعی بوده اما آخ نگفتم 🤭🤭🤭البته از قبل همسرمو آماده کرده بودم که وقتی بچه به اون بزرگی بیرون میاد حتما اونجا گشاد میشه و انتظار نداشته باشه مثل قبل باشم 😊😊

 

در آخر میخوام بگم زایمان طبیعی راحت نیست و زایمان منم راحت نبود از ساعت ۹ صبح شروع شد تا ۱۲ ظهر درسته تایمش کم بود ولی اون سرم فشار درد زیادی بهم منتقل میکرد و من تا چند روز بعد زایمان از یاد آوریش اشک میریختم و میگفتم چقد سختی دیدم 😭😭۱۰ روزه اول نمیتونستم بشینم چون بخیه هام به شدت میسوخت و درد داشتم ولی کم کم خوب شدم و الان اصلا پشیمون نیستم که چرا طبیعی بودم و کاملا راضیم

 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز