سلام..من ۲۳سالمه متاهلم و پور و مادر دارم ولی حس میکنم حتی اگه بمیرمهم کسی ناراحت نشه واسم..
شوهرم امروز شیفت هست و من میخواستم برم خونه ی مامانم اینا
مامانم تو سن۴۰به بالا حامله شده و الان خواهرم کلاس ۴مه ولی متاسفانه اصلا درسخون نیست و هم ضعیفه هم دل مادرم میجوشه... رفتم خونه دیدم اون پای درسه و مامانم نیست گفتم مامان کو گفت تو اتاقه رفتم دیدم یه لیوان پر از قرص دپاکین کرده وواب هم ریخته و داد زد که برو بیزون میخوام خودمو بکشم و... بابام هم خونه نبود ..از خواهرم پرسیدمگفت دعوا کردن و چیز دیگه ای نگفت و ..دوباره برگشتم پیش مامانم
مامانم گفت که سی ساله دارم عذاب میکشممیخوام خودمو خلاص کنم بسه این زندگی جهنمی و هرچی میشه تقصیر منه و...دعوا میکردن ولی اولینباره اینجوری رو دیدم