بچه ها سلام من ده ساله ازدواج کردم شوهرم هر سال یه مشکل مالی درست میکنه و بقیه باید بیان گندای اونو جمع کنن چندبار ورشکست شده و چقدر زندگی رو به من سخت گرفت من هنوز یه مسافرت نرفتم مسافرت چیه خرج ما رو به زور میده دیدم شغل آزاد نمیتونه گفتم بیا درس بخون از خودم و دوتا بچم باز پنج سال زدم رفت دانشگاه حقوق خوند بعدش یک سال خودمو بچه هام تو خونه حبس کردم که اون بخونه برای وکالت با هر سختی و بدبختی و بی پولی پولی قبول شد رفت کار برداشت ما خوشحال بودیم که او مشغول شده نگو از مردم پول گرفته کار رو تموم نکرده کار نشد و سخت برداشته و اینم بگم تو این دوسال صبح رفته ساعت دو شب اومده یا اصلا نیومده به بهونه اینکه من سرکارم که بعد بهم خبر رسوندن که معتاد شده تقریبا ما شش ماهه هزار تومان آقا درآمد نداره چون مردم پولشون میخوان و نمیتونه کار جدید برداره وقتی فهمیدم به بهونه سرکار دور از چشم من مصرف میکرده آنقدر گریه کردم تا صبح شد من حتی نتونستم بچم که شش سالشه ببرم یه مهد معمولی ثبت نام کنم اینم بگم مادرشوهرمم طبقه پایین ماست و مدام هم باید اینا هم تحمل کنم و زخم زبوناشون منم امروز صبح جون به لب شدم وسایلم جمع کردم اومدم خونه بابام 🥺😥