من تو یه خانواده ای بزرگ شدم که پدر و مادرم به جای شخصیت بخشیدن به من تمام اعتماد به نفس و شخصیتم را زیر پا خورد کرده بودن تو جمع اصلا راحت نبودم نه میتونستم حرف بزنم نه اصلا راحت بشینم اونم به خاطر مسخره کردن مامانم و خواهرم حسرت خیلی چیزا تو دلم مونده بابام خیلی سختگیر که چه عرض کنم فراتر از این حرفا بود وحشتناک عصبی و خشمگین بود طوری که از در میامد همگی چشممون به اون بود تا ببینیم حالش خوبه یا قراره باز کتک بخوریم واقعا بزرگ نمیکنم خیلی ترسناک بود مامانم هم از بابام بدتر تنها راه تربیتیشون کتک بود اونم نه کتک زدن معمولی بلکه خونین مالین کردنمون البته بیشتر من و خواهر بزرگم، شش تای دیگه را زیاد نمیزدن بعد من با در س خوندن زیاد خیلی زیاد ها تونستم دانشگاه دولتی قبول شم فقط با زحمات خودم اونجا یک کم تونستم با اجتماع ارتباط بگیرم خودم را پیدا کنم چون تو شهر دیگه بود خیلی تجربه خوبی بود تا مستقل زندگی کردن را بیاموزم ترم دو بودم یکی از پسرای فامیل اومد خواستگاریم منم نشناخته و با استناد به حرف بابام قبول کردم زنش شم ولی کاش مجرد میموندم زندگی با یه مرد یه دنده که فقط تنبلی و تنپروری بلد بود خیلی سخت بود بعد یه مدت بیکاری هم معتاد شد ولی من ازش سه تا بچه دارم تو زندگی مشترکم هم همه چیز را تجربه کردم خیانت اعتیاد همسر، خوار شدن توسط مادر شوهر گرسنگی فقر و..... حتی یادمه وقتی دختر کوچیکم را باردار بودم پول نداشتم برم دکتر چون بیمارستان قبول نمیکرد من را عمل کنه به خاطر چسبندگی مهر دکتر را جعل کردم و رفتم بستری شدم و سزارین کردن من را خلاصه سختی و سختی و سختی
پدر شوهرم فوت کرد تو روستا بود خونشون و یک خونه هم تو شهر داشتن خواهر برادرهای شوهرم واسه اینکه داداش معتادشون جلو چشم نباشه میخاستن سهم الارث پدری شوهرم را خونه روستا کنن که من با پافشاری نذاشتم چون روستاشون یه روستای خشک و بی آب و علفی که خروجیش جوانهایی مثل شوهر من بیکار و علاف است
بگذریم از اینکه تا مشتری پیدا شه و خونه روستا به فروش برسه چه خون دلهاییکه نخوردم مادر شوهرم یه روز قبل مرگ شوهرش مهاجرت کرد اومد تو خونه شهرشون نشست چون پدر شوهرم اون روستا را دوسن داشت و نمیخاست مهاجرت کنه به شهر ولی وقتی مریض شد مادر شوهرم سرخود اومد بعد هم هر روز کار ما شده بود دعوا باشوهرم که نمیخام برم روستا زندگی کنم تا اینکه مشتری برای خونه های روستا پیدا شد و شوهرم گفت تا خونه قوچان را به اسمم نزنید من رضایت فروش خونه روستا را نمیدم خلاصه این خونه های سیصد متری را دادن به ما و من از یه جای پنجاه متری نجاتپیدا کردم خیلی سخت بود زندگی تو اپارتمان اونم پنجاه متری با سه تا بچه قرعه کشی نوشتم و با سرمایه اندک یه مغازه واسه شوهرم اجاره کردیم شوهر معتادمن تو اون مغازه واسه خودش و دوستاش پاتوق زد و مصرفشون تو اون مغازه بو د یادمه یه روز مامورها ریختن تو خونه و مغازه چون همسایه ها گزارش داده بودن از این مغازه بوی استعمال میاد من هم تو اون روز داغون شدم شوهرم را به کمپ معرفی کردم ولی به محض بیرون اومدن دوباره شروع کرد یه ماشین پی کی خریدیم
کنار اومدن با زندگی شد کار من و من الان فقط دارم برای سه تا بچم تلاش میکنم ان شالله عاقبت به خیر شن
واسه کسانی میگم که فکر میکنن خیلی بدبختن این حجم از صبوری من در زندگی را فقط مدیون عشق به سه فرزند عزیزم هستم