حس میکنم بدترین روز های عمرم بود بخدا چون خیلی ریلکس بود و همش بجز کارش دنبال کارا باغ زن پدرش بود و منو فراموش میکرد خیلی اذیت شدم خدا سر گرگ بیامون نیاره واقعا سخته اونم من که هم استرسی هستم هم فشار عصبی دارم و کنترل ندارم رو خودم
والا هیچی میدیدی زنگ میزدم جواب نمیداد بعد یا همش قطع میکرد بعد میگفت نمیدونمکار دارم بعدا زنگ میزنم میدیدی میرفت تا فردا زنگنمیزد پیام میدادم ده تا یدونه جواب میداد تا آخرش اومد بعد که اومد گفتمبریم بیرون باور میکنی نیومد باهام و الان بعد گذشت چند هفته همو ندیدیم چون میگه حصله ندارم
اما دلم و شکوند همین دیروز بی اهمیت بازی باز در اورد تصادف کرد نابود شد کلی خسارت